نگه دگر بسوی من چه می کنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای
به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای
به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی
چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی
برو… برو… بسوی او ، مرا چه غم
تو آفتابی… او زمین… من آسمان
بر او بتاب زآنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ی ستارگان
شعری از فروغ فرخزاد