انتظار

واژه غریبی است...

 

واژه ای که روزها یا شاید هم ماههاست که با آن خو گرفته ام

 

که چه سخت است انتظار

 

هر صبح طلوعی دیگر است بر انتظار فرداهای من!

 

خواهم ماند تنها در انتظار تو

 

چرا نوشتم در برگ تنهاییم برای تو، نمی دانم؟

 

شاید که روزی بخوانند بر تو، عشق مرا...

 

می دانم روزی خواهی آمد، می دانم...

 

گریان نمی مانم، خندانم

 

برای ورودت ای عشق...

می شوم من غرق دریا

می شوم من غرق دریا


می زنم او را صدایش


کشتی عشقست اینجا


می رود با ناخدایش


شعری از عمق وجودم


می سرایم از برایش


اشک هایم را ضمیمه


می کنم با هر کلامش


چشمهایم خیس و خسته


می شود از اشک هایم


ذکرهایم می شود گم


لابلای گریه هایم......

بر روی سنگ قبرم . . .

دلم را هیچکس باور نداشت

هیچکس کاری به کار من نداشت

 بنویسید بعد مرگم روی سنگ

 با خطوطی نرم و زیبا و قشنگ

او که خوابیده است در این گور

 بودنش را هیچکس باور نکرد