نمی دانم چه می خواهم خدایا

نمی دانم چه می خواهم خدایا

 

به دنبال چه می گردم شب و روز

 

چه می جوید نگاه خسته من

 

چرا افسرده است این قلب پر سوز

 

زجمع آشنایان می گریزم

 

به کنجی می خزم آرام و خاموش

 

نگاهم غوطه ور در تیرگی ها

 

به بیمار دل خود می دهم گوش

 

گریزانم از این مردم

 

که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

 

ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرایه بستند

 

شعری از فروغ

نگه دگر بسوی من چه می کنی؟

نگه دگر بسوی من چه می کنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای

به حیرتم که بعد از آن فریب ها
تو هم پی فریب من نشسته ای

به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی

چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی

برو… برو… بسوی او ، مرا چه غم
تو آفتابی… او زمین… من آسمان

بر او بتاب زآنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ی ستارگان

شعری از فروغ فرخزاد

مرگ احساس

در درون ذهن من هرگز نمیمیرد کسی

مرگ احساس مرا ماتم نمی گیرد کسی

رفته ام من سالها از خاطرات این و آن

یک سراغ ساده هم از من نمیگیرد کسی

غرق گشتم در درون موجهای حادثه

از برای یاری من بر نمی خیزد کسی

شانه های عاشقان گر تکیه گاه عاشقاست